Posts

  شیفت شب نوشته بهزاد خداپرستی   پیرمرد با چنان تعجبی بهش نگاه کرد که انگار اصلا انتظار نداشت کسی بهشان سر بزند. نزدیک دوازده شب بود و   دکتر پیش خودش فکر کرد احتمالا پیرمرد فکر می کرده که همه دکترها خوابند. نگاهش آنقدر متعجب و خیره بود که اعتماد دکتر شهربانو را گرفت و مجبورش کرد دستی به ته ریشش بکشد. این حرکت از زمانی که ریش درآورده بود شده بود جزو کاراکترش. به خاطر بیبی فیس بودنش همیشه حس می کرد که دیگران مثل بچه باهاش برخورد می کنند. ته ریش این بیبی فیس بودن را کمتر می کرد و بهش اعتماد به نفس می داد. بدون ته ریش نگاه خیره دیگران یک کابوس تکراری را توی ذهنش یادآوری می کرد. کابوس اینکه جایی شلوغ ایستاده است و چند آدم غولپیکر دارند از بالا خیره نگاهش می کنند. اینکه می آمد توی ذهنش ریده می شد توی اعتماد به نفسش و مثل بچه چهارساله ای می شد که هنوز درست بلد نیست حرف بزند و آورده اندش پشت تریبون تا در نشست پزشکان فوق تخصص جراحی مغز سخنرانی کند. چشم ها به او خیره است و همه منتظرند او نقاشی کودکانه یک بیمار را بهشان نشان بدهد و در حالیکه لبخندشان را پنهان می کنند برایش دست بزنند تا دل
  غُلُمو نوشته بهزاد خداپرستی غلمو در خواب ناز بود که یک چیزی گفت: پِررررررررررر! با همه سنگینی خوابش، ناخودآگاهش انقدر هشیار بود که غلمو مثل فنر از جا بپرد و بدود بیرون و   خودش را به اولین دیواره ای که سر راهش بود بکوبد و توی خودش مچاله شود. بلافاصله جایی که تویش بود با صدایی مهیب رفت هوا و غلمو در نور انفجار قطعات آهن و چوب را دید که توی هوا می چرخیدند و مثل سوزن توی تاریکی فرو می رفتند.   -          - یا خدا! غلمو این را گفت و سعی کرد به یاد بیاورد که کجاست. تنها چیزی که یادش می آمد این بود که رو به روی بازار شهرداری نشسته بود روی سکویی که دریا را از ساحل جدا می کرد و به رقص نور چراغ های اسکله روی آب خیره شده بود. مد بود و آب تا یک متری پاهایش بالا آمده بود. قلاب دستش بود. -          قلاب! رفته بود ماهیگیری.بله. رفته بود ماهیگیری تا ثابت کند که آنقدرها هم که می گویند بی آزار نیست. این را برای خوب بودنش نمی گفتند. بیشتر برای این می گفتند که هرکس حقش را هم می خورد صدایش در نمی آمد. توی گویش بندری درباره اینجور آدم ها می گفتند «آدم بدبختی است» که با معنای فارسی اش فرق می ک